سلام بر خورشید
"" آرزو ""
همگی به صف ایستاده بودندتا از آنها پرسیده شود؛ نوبت به او رسید...
دوست داری روی زمین چکاره باشی؟؟ گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم...
پس پذیرفته شد! چشمانش را بست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است ؟!
با خود گفت: حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟؟!!...
سال ها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد، با خود گفت : این چنین عمر من به
پایان رسیده و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم؟!
با فریادی غمبار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد، به هوش آمد!!
"""" حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود ؟! """